خوشبختي من
برف بود
برفي كه
سفيد مي باريد و
سياه مي نشست
و من
آدم برفي تنهايي كه
ذغال چشم هايم
هيچ دلي را گرم نمي كرد
-خورشيد اما
توهم خوشبختي را
از من مي گرفت
و زمين تنهايي مرا مي بلعيد-
خوشبختي من
جنون داشت
سرگيجه مي گرفت
بغض مي كرد
نيامده ،مي رفت
نرفته، بر مي گشت
كالبد داشت
گاهي مي خوابيد
گاهي مي مرد!
خوشبختي من
جنيني بود
كه ماهي يك بار
سقط مي شد
و من هر بار نطفه ي مرده ام را
مايوسانه
به آب مي دادم!
((روشنک آرامش))
درباره این سایت