بگو لبهایت به شادیام بگویند : باش
تا باشد و قلبم نغمه سردهد
و چونان پرندهای آتشین
میانِ رشتههای طلاییِ خورشید به رقص درآید
و از سوختن در هیمهی آتشِ خوشبختی نهراسد
چون دستت با معجزهی پیامبر گونهاش لمسم کرد
ژرفنای وجودم که هزارتوی دالانها و سردابِ دردهای پنهان
و منزلگاهِ اشباحی بود
که نیشها و پنجههایشان را بر دیوارِ گذشتهای
زشت ساییده و تیز میکردند
ناگاه به پنجرهای بدل شد که پردهاش رنگینکمان است
پنجره ای گشوده به افق و نسیم و باران و رخدادهای ناگهانی
و آوازِ پریزادگانِ عاشقِ شب
آنگاه که نقشِ صورتت بر خیالم میبندد
تنم به لرزه درمیآید
چون ساحلی که ذراتِ شناش زیرِ تنِ شبِ تابستانیِ راکدی میتپد
و کوبههای طبلِ موج
و موسیقیِ مبهمِ ستارگان
دلم پر میکشد برای هرچه خوبی و پاکی
که در هستیِ پُر از افسونِ توست
بر فرازِ روزگارم پنبهی ابرها را میزنی
و بارانی روشن میبارد
که غسلِ خوشبختیام میدهد
نمیدانستم که زمان
چنین بختِ خوشی برایم اندوخته است
و راستش را بخواهی نمیخواهم باور کنم
که نیکبختیِ امروزم در کنارِ تو
طعمهای در قلابِ رنجهای فرداست
همهی عشقی را که به من میبخشی
با ولعِ خاکِ خشک لاجرعه سرمیکشم
خیلی دوستت دارم
داغتر از گدازههای آتشفشانهای فعال
عمیقتر از کهکشانِ ستارگان
وسیعتر از رویاهای یک زندانی
خیلی دوستت دارم
دوستت دارم حتی بیشتر از تعدادِ گناهانم
و لبخندت ای غریب
وجودم را سرشار از خوشی میکند
چرا که میدانم وقتی که میخندی
در قلبِ صخرههای سنگی روی کوهها گل میشکفد
وقتی که میخندی
ماهیهای رنگیِ آرزو بچه میآورند
و در سرخرگهایم شنا میکنند
وقتی که میخندی
گارِ گلبنهای یاسِ دمشقی روی روزگارِ آهنیِ زنگزدهام گل میدهد
و بر سپیده دم تکیه میزنم
که بیتردید سر خواهد زد
و منتظرت میمانم
و چون امواجم را درمینوردی
دریاهایم در پیِ کشتیات رهسپار میشوند
بی پشیمانی
سرنوشتِ من ؟
مشتم را برایت باز میکنم
نه اینکه طالعم را بخوانی
بلکه تا کف دستم بنویسی
هر چه از پیشگوییها و خبرها و هر کلامی که میخواهی
و کف دستم ترسیم کنی
هر خط و راه و رمزی که دوست داری
با شاخهی گلِ سرخت
یا با تیزیِ چاقویت
((غاده السمان))
ترجمه : دلارام نوری فرد
درباره این سایت