خوشبختي من
برف بود
برفي كه
سفيد مي باريد و
سياه مي نشست
و من
آدم برفي تنهايي كه
ذغال چشم هايم
هيچ دلي را گرم نمي كرد
-خورشيد اما
توهم خوشبختي را
از من مي گرفت
و زمين تنهايي مرا مي بلعيد-
خوشبختي من
جنون داشت
سرگيجه مي گرفت
بغض مي كرد
نيامده ،مي رفت
نرفته، بر مي گشت
كالبد داشت
گاهي مي خوابيد
گاهي مي مرد!
خوشبختي من
جنيني بود
كه ماهي يك بار
سقط مي شد
و من هر بار نطفه ي مرده ام را
مايوسانه
به آب مي دادم!
((روشنک آرامش))
محبوبم،من نه یک بار که بارها میخواهمت
میخواهمت برای خودم،برای جهانی که
با آنهمه بزرگی پیشِ چشمانِ تو
پیش پاترین اتفاق است
میخواهمت تا از یادم نرود
زیباترین معنای زندگی را
میخواهمت بی هراس تراز همیشه
برای همیشه ی عمر
برای خلوت ترین کنجِ تنهایی
برای خانه ی کوچکم،که با حضور تو
هیچگاه از مِهر خالی نمیشود
برای عشقی که تنها با تو پابرجاست
محبوبِ من
من نه یک بار که بارها میخواهمت
با هر لبخند با هر نگاه با هر تپش
من بازهم،بازهم بی تاب تر از همیشه میخواهمت. . .
((حاتمه ابراهیم زاده))
ییلاق می رفتیم.
ما با "زرنگیس مره بنه کوهونه موجه"
ما
با پریدن ها ،
"زرج"
"آئیل"
ییلاق می رفتیم.
با دیدنی ها
در مسیر راه
دریای سبزه
آلاله های سرخ
در مهربانی های هر " چاک"
ییلاق می رفتیم.
با دنگ دنگ زنگ
با های هوی " گالشان " کوه
از رود ،
از دره های تنگ
از جنگل انبوه
از لابلای شاخه های " راش" و "مازو"
ییلاق می رفتیم.
از " سنگ ریز " و " ماکلاش " و " لاروخانی"
ما
با
" عجب بالا بلنده دیلمانی "
ییلاق می رفتیم.
با بوی خوب پونه در باد
با اشتهای نان " کوماج "
ییلاق می رفتیم.
پیغام ما را
" کشکرت " می برد.
((ابراهیم شکیبایی لنگرودی))
سلام پنجره ها را
سلام می گویم
و کوچه کوچه ترا
در ترانه می خوانم
کسی نمی اید
کسی که پنجره ایی را به کوچه بگشاید
و من دوباره ترا
عاشقانه می خوانم
تو در کدام پنجره هستی ؟
که من نمی بینم
توبا کدام کوچه رفیقی
که من نمی دانم
سلام پنجره هت را
سلام می گویم.
((ابراهیم شکیبایی لنگرودی))
یک آرزوی عبث است
بازگشت به کودکی،
به هفت سالگی های بی آلایش
فارغ از شکست و گسست!
شنگ و شلنگ انداز
در کوچه های باریک شمال.
آن روزها
نزدیک به قرنهاست
که گذشته
اما انگار دیروز بود.
چهره ات را خوب به خاطر دارم!
((دیهور انتهورا))
https://telegram.me/sherebarankhorde
باید عطر زن را بوییده باشد
زنی را لمس کرده باشد
یا آواز لالایی زنی را شنیده باشد
سرودهی زنی را خوانده باشد
و با این حال شاید بتواند برای زنی شعر بگوید
وگرنه سخت در اشتباه است که شاعر است .
((دیهور انتهورا))
https://telegram.me/sherebarankhorde
بگو لبهایت به شادیام بگویند : باش
تا باشد و قلبم نغمه سردهد
و چونان پرندهای آتشین
میانِ رشتههای طلاییِ خورشید به رقص درآید
و از سوختن در هیمهی آتشِ خوشبختی نهراسد
چون دستت با معجزهی پیامبر گونهاش لمسم کرد
ژرفنای وجودم که هزارتوی دالانها و سردابِ دردهای پنهان
و منزلگاهِ اشباحی بود
که نیشها و پنجههایشان را بر دیوارِ گذشتهای
زشت ساییده و تیز میکردند
ناگاه به پنجرهای بدل شد که پردهاش رنگینکمان است
پنجره ای گشوده به افق و نسیم و باران و رخدادهای ناگهانی
و آوازِ پریزادگانِ عاشقِ شب
آنگاه که نقشِ صورتت بر خیالم میبندد
تنم به لرزه درمیآید
چون ساحلی که ذراتِ شناش زیرِ تنِ شبِ تابستانیِ راکدی میتپد
و کوبههای طبلِ موج
و موسیقیِ مبهمِ ستارگان
دلم پر میکشد برای هرچه خوبی و پاکی
که در هستیِ پُر از افسونِ توست
بر فرازِ روزگارم پنبهی ابرها را میزنی
و بارانی روشن میبارد
که غسلِ خوشبختیام میدهد
نمیدانستم که زمان
چنین بختِ خوشی برایم اندوخته است
و راستش را بخواهی نمیخواهم باور کنم
که نیکبختیِ امروزم در کنارِ تو
طعمهای در قلابِ رنجهای فرداست
همهی عشقی را که به من میبخشی
با ولعِ خاکِ خشک لاجرعه سرمیکشم
خیلی دوستت دارم
داغتر از گدازههای آتشفشانهای فعال
عمیقتر از کهکشانِ ستارگان
وسیعتر از رویاهای یک زندانی
خیلی دوستت دارم
دوستت دارم حتی بیشتر از تعدادِ گناهانم
و لبخندت ای غریب
وجودم را سرشار از خوشی میکند
چرا که میدانم وقتی که میخندی
در قلبِ صخرههای سنگی روی کوهها گل میشکفد
وقتی که میخندی
ماهیهای رنگیِ آرزو بچه میآورند
و در سرخرگهایم شنا میکنند
وقتی که میخندی
گارِ گلبنهای یاسِ دمشقی روی روزگارِ آهنیِ زنگزدهام گل میدهد
و بر سپیده دم تکیه میزنم
که بیتردید سر خواهد زد
و منتظرت میمانم
و چون امواجم را درمینوردی
دریاهایم در پیِ کشتیات رهسپار میشوند
بی پشیمانی
سرنوشتِ من ؟
مشتم را برایت باز میکنم
نه اینکه طالعم را بخوانی
بلکه تا کف دستم بنویسی
هر چه از پیشگوییها و خبرها و هر کلامی که میخواهی
و کف دستم ترسیم کنی
هر خط و راه و رمزی که دوست داری
با شاخهی گلِ سرخت
یا با تیزیِ چاقویت
((غاده السمان))
ترجمه : دلارام نوری فرد
به تو میگویم بله
میگویم نه
میگویم بیا
میگویم برو
میگویم دوستت دارم
میگویم برایم مهم نیست
و همهی اینها را یکبار و در یک آن به زبان میآورم
و فقط تو همهی آنها را متوجه میشوی
و هیچ تناقضی بینشان نمیبینی
و قلبت به اندازهی کافی برای روشنایی و تاریکی
و تمام طیفهای نور و سایه جا دارد
حرفی نمانده
جز اینکه دوستت دارم
آن چاه عمیق و تاریک
که در آن سکنی گزیدهام ترک میکنم
بالِ من باش
تا دوباره به سوی خورشید و شادمانی
و سینهی تو پرواز کنم
موهبتی است که زندهام
فقط برای اینکه بتوانم تو را دوست داشته باشم
و غمانگیز است
در حالیکه میتوانم اینهمه دوستت داشته باشم میمیرم
((غاده السمان ))
هر کجا بودی
من آنجا بودهام.
در تمامی مکانهایی که
شاید هنوز باشی.
یا قسمتی از وجودت،
یا نگاهت،
در حال زوال است.
آیا این حجمِ خالیِ تحلیلرونده
از تو،
ناگهان فضایی بوجود میآورد،
از نبودنت؟
((خوزه آنخل بالنته))
ترجمه ی مهیار مظلومی
امروز صبح
مثل همیشه زود بیدار شدم
و به سراغ میز کارم رفتم،
اما بهار رسیده است،
و توکاها در جنگل
در میان شاخههای درهم پیچیده
آواز میخوانند،
من حالا جلوی در خانهام
من حالا پای بر علفها میگذارم
برگها را لمس میکنم
و حرکت پروانههای زرد را
که چون ابری درخشان
بر بالای چمنزارند
دنبال میکنم
با خود میاندیشم
شاید کارکردنِ واقعی
همین دیدن و گوشسپردن باشد
شاید جهان
بدون حضور ما
خودِ شعر باشد.
((مری اولیور))
برگردان مهیار مظلومی
درباره این سایت